۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

نامه ای به صدرا ، پسر علیرضا بهشتی شیرازی ، مشاور میرحسین ، سردبیر روزنامه کلمه سبز

به نام آفریدگار اندیشه
صدرا جان سلام .
به رسم نانوشته هر نامه ای ابتدا باید خودم را معرفی کنم . اما نیازی به معرفی نمی بینم . باید مرا بشناسی . یار دبستانی دیروز و فتنه گر امروز . جوانان آینده ی کشور چندین سال پیش و محارب حال . روزی چوب الف بر سرمان بود ، اینک چوب باتوم صدایمان را خفه می کند . باید یادمان بماند که همواره ساکت باشیم و هر چه دیدیم دم نزنیم .
پرسیدن از حال و احوالت هم که فایده ای ندارد . خوب می دانم چه اوضاع برآشفته ایست .
نامرد نیستم که امروز به یاد تو و پدر مقاومت افتادم . چندین بار چه قبل و چه بعد از انتخابات با تو تماس داشتم . اما جوابم را ندادی . شاید به دلیل بیم از مأموران امنیتی . این بیم را می فهمم ، از این بیم است که نامی از خود نمی برم .
صدرا جان
اگر یادت باشد ، من نه اهل دروغم نه اهل دغل . بی ریای بی ریا . رک گویی مرام من است . پس رک و راست بگویم ، نمی خواستم این نامه را بنگارم که بگویند آن مرد دربند مشاور میرحسین است و نیازی به کمک ما ندارد و باید به فکر زندانیان گمنام باشیم ، حالا کاسه ی داغتر از آش شدی . از طرف پدرت هم نهی می شوم که چرا فروتنی که او پیشه کرده است را می شکنم . چرا قصد بزرگ کردن نام او را دارم . که صد البته به من نیازی نیست . بزرگ ، خود بزرگ است .
اما وقتی دوباره تصویر سیمای شاد و پرانرژی پدرت را در بالای نامه ای که برای دادستان در دفاع از نوری زاد نوشته بود مشاهده کردم ، دیگر دامنم از دست برفت . سکوت امانم را برید . نتوانستم خود را کنترل کنم . بغضی در گلویم نشست . نه توان ریختن اشکی ، نه نای فریاد آهی از سر درد . تنها یادی از خاطرات گذشته .
چه می توانم بکنم ؟ قلم بدست گرفتم . همان قلمی که پدر تو را ، راهی اوین کرد . همان قلم که خداوند زیبایی ها به آن قسم خورده است . "نون والقلم و مایسطرون" . تا هم از درد جانکاه خود بکاهم و هم امیدوار که شاید این نامه بدستت برسد و تو نیز بمانند من بغض فرخفته ی خود را بیرون بریزی . پس نوشتم :
نامه ای به رفیق بامرام روزگاری نه چندان دور ، صدرا
نمی دانم چطور شروع کنم . از چه بگویم . از آینده ای بگویم که خبری از آن نمی بینم ! از حالی بگویم که خودت بهتر می دانی ! با گذشته چطوری ؟
یادت می آید چه آرزوهایی را در خلوت فکر نوجوانی خود می پروراندیم . یادت می آید قصد کرده بودیم که آنقدر پیشرفت کنیم که کشور را از این رو به آن رو کنیم . ایرانی در خور ایرانی . ایران را دوباره به عرش تاریخ برسانیم و مردمش را در این گردون سرافراز . چه آرزوهایی داشتیم صدرا . یکی مهندس ، یکی دکتر . هر چه می شدیم مطمئن بودیم این خاک را نجات می دهیم .
اما چه شد ؟؟ چه بر سر آرزوهای زیبا و ساختمانهای بلند امل ما آمد ؟ چه شد که کشورمان در شبی سیاه و تاریکی مطلق فرورفت ؟ آن آینده ای که در رویا و بیداری در ذهنمان می پروراندیم به کجا رفت ؟
الان که برایت نامه می نویسم ، خاطرات مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمم می گذرد و پدرت نقش اول این فیلم .
در تمام طول مدت رفاقتم با تو ، حتی یکبار نه از تو و نه از پدرت نشنیدم که بگوید پست و مقام سیاسی داشته است . در تمام این سالها ندیدم چشم به مادیات داشته باشد و نیک همه می دانند افکار او فراتر از این بود . ببین چه می نویسم . چیزی که عیان است ، چه حاجت به بیان است . چه نیازی به گفتن دارد .
تمام هم و غمش انتشاراتی بود به نام روزنه . روزنه ای سرشار از امید به فردا . روزنه ای برای پاکسازی فرهنگ کشور . روزنه ای برای اعتلا . روزنه ای به سوی نور .
بعد هم به یاری یار قدیمیش میرحسین آمد و سردبیر روزنامه کلمه سبز . در ابتدا کلمه بود ، چه خوش و خرم که سبز باشد . روزنامه ای که اگر توقیف نشده بود آینه ی تمام نمای جامعه می گشت و کاستی ها را نمایان و دو کلمه ی آزادی بیان را هجی می کرد . روزنامه ای که مطمئنم آینده ای روشن را نوید می داد ، به سوی ایران آباد و آزاد .
صدرا جان
می دانم با خودت فکر می کنی که پدرت شاید اشتباه کرد که دوباره قدم در وادی سیاست بی رحم این مرزوبوم نهاد . شاید باید کار فرهنگی را ادامه می داد . اما صدرا جان ، این بهایی است که ما برای آزادی می پردازیم . این امری است که ما برای رهایی از ظلم انجام می دهیم . شکنجه ، در حبس ماندن ، کتک خوردن ، کشته شدن . تمامی اینها برای اینست که یک روز روشن را در این خاک ببینیم . به یاد همان آرزوهای نوجوانی . در راستای اهدافمان .
چرا پدرت ؟ چه کسانی به این مقام والا می رسند که خود ، علایقشان و آزادیشان را در راه عقیده فدا کنند . در راه باورشان . اندکند کسانی که به این بزرگی می رسند . به این بزرگی که آزادی خود را در راه آزادی مردم بنهند .
صدرا جان
من و تو در زمانه ای زیست می کنیم که اوین به بزرگترین دانشگاه ایران تبدیل شده و دانشگاه محل جانیانی چماق بدست که جوانان مردم را لت و پار می کنند . بند 209 و 305 کلاس درس شده است و انفرادی خلوتگاه با خدا ، دانشکده هم پادگان گشته است و صدای عربده ی مزدوران از در و دیوار آن شنیده می شود .
صدرا جان
می دانم هیچگاه آرام کننده ی خوبی نبوده ام و همیشه غمی نیز بر دل غمدیدگان می افزودم . پس سخن کوتاه می کنم و تنها به یک جمله بسنده . به قطع آن می تواند مرهمی باشد بر زخمی که در قلبت نشسته .
الیس الله بکاف عبده : آیا خدا برای بنده اش کافی نیست ؟
الا بالذکر الله تطمئن القلوب : دل آرام گیرد با یاد خدا .
صبر و استقامت پیشه کن ، سعه صدر همچون نامت داشته باش ، که پیروزی از آن ماست .
17 اردیبهشت 89

هیچ نظری موجود نیست: